Crime Wave
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۸
    Her
پیوندهای روزانه



بعضی وقت‌ها به دست‌هام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست‌هام چه کار کرده‌اند؟ یک جایم را خارانده‌اند، چک نوشته‌اند، بند کفش بسته‌اند، سیفون کشیده‌اند و غیره. دست‌هایم راحرام کرده‌ام همین‌طور ذهنم را
 تصمیم به نوشتن دارم.. 

ِAmir Sinaki
۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۶ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳ نظر


نیمه شبی در تابستان بود. و من در اتاقم مشغول به خیاطی بودم.ژاکت بافتن یکی از کار های مورد علاقم بود گرچه بعد از بافتن به خاطره دردی که در انگشتام حس میشد نمیتوانستم تکانشان دهم...من باید این کار را برای چند سال کنار میگذاشتم ولی آسان نبود.من از بچگی بافتنی میبافتم ولی بعد از ازدواج نباید دیگر اینکار را میکردم...بعد از ازدواج من در کنار یک خانواده ثروتمند شهری زندگی میکردم که ژاکت بافتن چیزی به جز اتلاف وقت برایشان نبود و من از این بابت خوشحال نبودم ولی رویای یک عمارت بزرگ چشمانم را گرفته بود و من باید بعضی از کار های محبوبم را از دست میدادم ماننده دیدن غرفه ها در پیاده رو یا دیدن فیلم در سینما و حتی باید لبخندم را پنهان میکردم. به هرحال من در آن نیمه شب زندگیه اولیم را گم کردم.

در کودکی جهان چیزی برای من نداشت و در سن سیزده سالگی تحرک و هیجان را در بدنم احساس میکردم و این حس تا یک سال بعد از ازدواج ادامه داشت ولی بعد از آن مدت کاملا رباتیک بود.من باید کاری را میکردم که همسرم میگفت.هیچ حقی نداشتم در زمانی که میخواهم به دیدنش بروم.حتی لباس هایم را زمانی باید در میاوردم که او میگفت و اهمیتی نداشت که من چی میخواهم.

زنگ به صدا در آمد و من میدانستم که همسرم است.آن روز ها در دفتر سرش بسیار شلوغ بود به همین خاطر دیر به خانه برمیگشت.من به دیدنش نرفتم که آب یا قهوه ای برایش ببرم.به داخل اتاق آمد و چمدانش را روی مبل پرت کرد و به روی تخت آمد و باری دیگرتوسط همسرم به من تجاوز شد

ِAmir Sinaki
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


 زندگی برای من تغییر کرده بود و من هرگز متوجه نشده بودم. نور مهتاب به داخل کارگاه میتابید.شام با نور شمع تبدیل به جلسه کاری میشد. تماس های کوتاه و شیرین او زمان را به ساعت های طولانی مبدل میکرد. بازگشت ها به خانه معمولی بود هدیه ها دیگر اولویت نداشت و بعد از این همه مدت خرج کردن 5 دلار برای روز ولنتاین بی معنی بود.

به طور کلی دیگه نه خبری از اشتیاق به کار بود نه برنامه ای برای آینده. وقتی او سعی میکرد احساسش را بیان کند من همیشه یک پاسخ از پیش تعیین شده داشتم و او را برای مدتی ساکت میکردم.

اخیرا من یک سفر کاری به مدت یک هفته داشتم و در آنجا وظیفه مهمی داشتم...من حتی 5 دقیقه برای صحبت کردن با خوانوادم که برای دیدن من کیلومترها راه آمده بودند وقت نداشتم و این کار برای او تازگی نداشت چون بار ها و بار ها تکرار شده بود.

عصر شد و ساعته رفتن و او در حالتی که لبخند بر لب داشت ساک های من را آمده کرده بود و جلوی در ایستاده بود.

ساعت 3 بود که به محل رسیدم. و میخواستم بیانیه ای را تمرین کنم قبل از این که مدیر ارشد را ملاقات کنم.مطمعا بودم که مدارک را برایم در کیفم گذاشته است ولی وقتی در کیفم را باز کردم فایل ها آنجا نبود و من از شدت عصبانیت هر چیزی که در کیف بود را به زمین پرت کردم...

اینجاست...پیدا شد.نفسه عمیقی کشیدم و با خودم گفتم میدانستم هیچوقت یادش نمیرود...

فایل را باز کردم و نامه ای صورتی رنگ را دیدم چیزی شبیه به نامه هایی که قبل از ازدواج برای هم مینوشتیم...آن روز ها عشق ها در اینترنت ساخته نمیشد

نامه را باز کردم عکسی خوانوادگی با همسرم در حالی که لبخند میزدیم همراه با یک کارت پستال و چند قلب کوچک که روی آن نوشته شده بود " دلم برایت تنگ شده"

وقتی از سفر برگشتم برای همسرم گوشواره ای از الماس خریدم...فقط برای او.ولی در حالی که از پله های فرودگاه پایین میامدم پدرم را دیدم با لباسی مشکی و چشمانی پر از اشک... 

ِAmir Sinaki
۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


جولیا:مامان...مامان

مادر:چی شده عزیزم ؟

جولیا با چشم هایی وحشت زده به مادر نگاه میکرد و بدیهی بود که از ترس حتی یک دقیقه هم نخوابیده است.چشم های بزرگ و قرمز جولیا از ترسی حرف میزد که ذهن مادرش هیچوقت قادر به فهمیدنش نبود دو شب بود که از ترس نخوابیده بود و عوض کردن خانه هم نظره خوبی برای بیخوابی های جولیا نبود.

جولیا جیغ کشید و گفت : یک جیزی زیر تخته.

مادرش وقتی صدایش را شنید با خودش گفت: دوباره نه...وقتی برگشت تا شوهرش را صدا کند کسی کنارش نبود و با خودش فکر میکند که احتمالا به دستشویی رفته.از تخت بلند شد و به طرف اتاق خواب رفت

مادر : عزیزم چیزی زیر تخت نیست

جولیا:نه. من میدونم یک چیزی زیر تختمه

مادر: باشه . اگه من زیر تختو نگاه کردم و چیزی نبود قول میدی بخوابی؟

جولیا: شاید...

مادر:باشه بزار چراغ قوه بیارم

از اتاق بیرون رفت و همسرش را صدا زد ولی کسی جواب نداد

جولیا : مامان!!

به اتاق برگشت و گفت : بله عزیزم؟

جولیا:پدر زیره تخته مادر

مادر: چی؟!

جولیا:پدر به زیره تخت رفت حتما آن زیر دراز کشیده

در حالی که تعجب کرده بود زانو زد تا زیره تخت را برسی کند...یک چیزی زیره تخت برق میزد دستش را دراز کرد تا آنرا بیرون بیاورد ولی دستش نرسید ولی بوی بدش را حس میکرد سرش را بالا آورد و به جولیا گفت : چیزی زیره تخت انداختی؟

جولیا با صدایی آرام و خجالت زده گفت : شکلات

مادر : پدرت کجاست جولیا؟

جولیا : پدر هنوز زیره تخته...

به زیره تخت رفت و در سمت چپ چراق قوه را دید که در آن گوشه افتاده است به داخله تخت خزید ولی قبل از اینکه بتواند چراق را روشن کند. کسی یا چیزی دستش را گرفت. در حالی که جیغ میزد چیزی گردنش را گرفت و صدایش را قطع کرد...بعد از چند ثانیه بدنش از حرکت متوقف شد.

جولیا به لبه تخت آمد و آنرا در کنج دیوار در زیره تخت دید...جولیا لبخندی زد و پرسید 

"هنوز گرسنه ای ؟ "

ِAmir Sinaki
۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر


هنری مردی را دید در کت شلواری سیاه با قدی کوتاه و نسبتا چاق با سیبیلی نازک وقطعا از خارج شهر...در حالی که راه میرفت با موبایلش صحبت میکرد. صورتی چاق و معمولی داشت با خط و خال در چانه و عینکی ضخیم و به اجناسی که برای فروش بود نگاه میکرد.

هنری میتوانست در نگاه اول تشخیص دهد که چه کسی در اجناس سفالی و هنری با تجربه است و یا بقیه که فقط به دنبال چیزی زیبا بودن بدون هیچ علمی از هنر و این مرد مشخص بود که هیچ زمینه ای در سفال گری یا هنری نظیر آن نداشته است.

زمان سختی بود و برای تهیه کمی برنج نیاز بود تمام وقت کار کند. مرد به مجسمه های که برای فروش بود نگاه کرد.دو مجسمه شیطانی که حتی شاخ هایش اندازه یکدیگر نبودند

هنری آهی کشید چون برای به فروش رفتن این دو مجسمه به معجزه نیاز داشت ولی پیشه خودش فکرمیکرد این مرد میتواند طعمه ی خوبی برای بدست آوردن کمی پول باشد.

مرد موبایلش را در جیبش گذاشت و به سمت چادر های سفال فروشی رفت. خم و راست شد و چندتا از مجسمه های سفالی که سفالگران دیگر به نمایش گذاشته بودن برسی کرد در حالی که انگار در سفالگری تخصص دارد طوری که آنها را با دست لمس و ضربه میزد و سرش را به نشانه نارضایتی تکان میداد...

مرد از مسیری خاکی میامد در حالی که سرش مدام به اطراف در گردش بود.هنری میدانست که مرد به دنبال چی میگردد.یک مجسمه رنگی کوچک که در خانه اش آن را به نمایش بگذارد.نه این که مرد ثروتمند باشد بلکه احتمالا خانه ای با دو اتاق جایی در شهری بزرگ...احتمالا زنش او را مجبور به خرید این مجسمه های روستایی کرده است تا در خانه به نمایش بگذارد یک چیزی ماننده افسون خوشبختی...زن های شهری دیوانند.

ناگهان مرد هنری را صدا زد و هنری در حالی که هیجان زده بود جواب داد . بله قربان؟

مرد لبخندی زد و به پیتر گفت آرام باش...همسر من همیشه میخواد که مجسمه های خاکی در خانه نگه دارد.میخواستم بدانم امکان دارد یکی از این دو مجسمه ولی سالمش را به من بدهید؟ بیشتر هم پول خواستید میدهم.

هنری چیزی که میشنوید را باور نمیکرد.فروش رفتن ماسک ها با یک مبلغی بیشتر.ولی یکی سالمشو ؟! اونا حتی توسط خودش ساخته نشده بود بلکه توسط دخترش حدوده یک ماه ساخته شده بود . لبه نداشت زدگی و رنگ پریدگی داشت و با یک ضربه میشد آنها را به هزار تکه تبدیل کرد.

هنری:قربان شما میتوانید اینها را با قیمتی مناسب تر بردارید...

مرد سرش را تکان داد و ماسک ها را برداشت و در اولین باری بود که آنها را از نزدیک میدید.هنری امیدوار بود که قسمت شکسته را نبیند و ظاهرا که متوجه چیزی نشده بود. مرد کیف پولش را دراورد و پول آنها را پرداخت کرد

هنری که هیجان زده شد با لبخندی شیطانی پول را به سرعت گرفت و ماسک ها را با دقت کادو پیچ کرد و به مرد داد...

دیگر سفالگرانی که  نگاه میکردند بهت زده بودند که شاهده همچین کلاه برداری در روزه روشن بودند

هنری خوشحالی خودش را مخفی کرد ولی در دلش از خوشحالی بیقرار بود. 3 ساعت به ساعتی که معمولا به خانه برمیگشت مانده بود ولی امروز برایش افسانه ای بود.باقی مانده ی سفال ها را جمع کرد و آنها را به روی دوشش انداخت و از جاده ای که به خانه اش میرسید رفت.

مردی که کت شلوار بر تن داشت سرعت خودش را ییشتر کرد و پشت یک درخت انجیر پنهان شد و مطمئنا شد که کسی دنبالش نکرده باشد با کار باور نکردنی که انجام داده بود...تلفنش را دراورد و به همان شخصی تماس گرفت که چندی پیش صحبت کرده بود.

مرد:فرانک هستم قربان

سلام فرانک موفق شدی؟

فرانک: بله قربان پیداشون کردن. سفر موفقیت آمیز بود.

مرد آرام شد و نفسی عمیق کشید و گفت : نمیتوانم باور کنم...لبه یه آنها شکسته است؟

فرانک : بله قربان  همان طوری که گفته بودید . آنها توسط یک سفالگر به فروش گذاشته شده بود و هیچ اطلاعی از ارزش قیمتی این اثار نداشت. یک مرد ساده ی روستایی بیشتر نبود.

تو یک نابغه ای فرانک...ارزشه آنها 700 میلیون دلاره..به زودی میبینمت فرانک

فرانک : بله قربان با اتوبوس بعدی خودم را میرسانم .

فرانک یک بار دیگر کاغذی که دور آنها پیچیده شده بود را باز کرد و به آنها نگاه کرد و داشت برمیگشت به خانه در حالی که قرار بود یک مرد ثروتمند شود...لبخندی زد و به راهش ادامه داد.

پایان

ِAmir Sinaki
۲۲ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر


کفش های کهنه و آرزوهای برباد رفته.از سایه زیره چشماش میشد فهمید که چه دردی را تحمل میکند.سعی کردم با لبخندم بهش امید بدم.گرچه کوچک ترین توجهی نکرد.

روی صندلی روبرویش نشستم و فاصله ما یک شیشه بود.زندان بهش سخت گذشته بود میتونستم استخواناشو که از زیره پوستش زده بیرون ببینم.نشست و مردی که یونیفرم پوشیده بود یک باره دیگه بهش دست بند زد .بدون مقدمه شروع کردم...

من دقایقی پیش با وکیلت صحبت کردم.به پرونده امیدوار بود و گفت که پیشرفته خوبی برای درخواسته قرار دادنه وثیقه داشته.ممکنه زود تر از اونی که فکرشم بکنی آزادت کنن.

جیمز:نه تام اینا منو به این راحتی آزاد نمیکنند...

تام:دست از بدبین بودن بردار...من ازینجا میارمت بیرون بهت قول میدم .تو دوسته خیلی خوبی واسه کریستین بودی...واسه همه ما .

تو به مرکز توانبخشی نیاز داری دوسته من نه زندان...اون اتفاق خارج از کنترله تو بود

جیمز:چه اهمیتی داره حواسم بوده یا نه.آخر سر من کشتمش...من خطرناکم و لیاقته بخشش ندارم.

آهی کشیدم و نگهبان را دیدم که از پشته شیشه علامت داد که وقت تمام شده.بلند شدم و به طرفه دوچرخه ام میرفتم و به این فکر میکردم که چطوری زمان میتونه همه چیزو تغییر بده.خاطراته آن روز های شوم...دقایقا دو ساله پیش بود که به وضوح در ذهنم حک شده انگار که همین دیروز بود. 

ِAmir Sinaki
۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر


رجینا در حالی که میلرزید پرسید کی هستی ؟

مرد:کلارک.من یک خبرنگارم که از بعد از قتل دوم دنبالت بودم...من مجبور به اینکار نبودم اگه دومین نفری که کشتی برادرم نبود...

من خیلی متاسفم که نتونستم جلوی قتل های بیشتری را بگیرم...درباره نوربرت باید بگم که او به عنوان دوست پسرت حتما در قتل کمکت میکرده...نمیتونه زنده بمونه.

رجینا:لطفا کاری باهاش نداشته باش ...

به رجینا اجازه نداد که حرفش را تمام کند و گلویش را در حالی که جیغ میزد برید و جنازه اش را در رودخانه ای که در نزدیکی شهر بود انداخت و به کاراگاهی که پرونده مقتولین را برسی میکرد زنگ زد...

کلارک:من همه سرنخ هایی که ثابت میکنه رجینا آن 9 مرد را کشته پیدا کردم ولی مشکل اینجاست که از دیروز هیچ اثری ازش نیست به احتمال زیاد از شهر فرار کرده و در حالی که لبخند بر لب داشت تلفن را قطع کرد.

Rest in peace bi##h

پایان

ِAmir Sinaki
۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر


نوربرت برای دیدن فیلم به خانه رجینا رفته بود .رجینا:این شنبه عروسی یکی از دوستام دعوت شدم.(بهانه ای برای رفتن)

نوربرت مشتاقانه پرسید که کی برمیگردی؟

رجینا:به پایتخت میروم و حدودا یک هفته طول میکشد.

نوربرت ىر حالی که غمگین بود گفت ...یک هفته بدون تو چطوری تحمل کنم...

آنها شراب و شام تهیه کردن و تصمیم گرفتند که شب را درآپارتمانه رجینا سپری کنند...

رجینا در حالی که نوربرت خواب بود و اشک میریخت با خودش فکر میکرد که این جدایی چقدر سخت است...پیشانی نوربرت را بوسید و به خواب رفت.

رجینا:چرا نمیتونم حرکت کنم؟خواب میبینم؟ چرا نمیتونم حرف بزنم..

رجینا در حالی که کل بدنش بسته شده بود و نمیتوانست جیغ بزند در اتاق به دنباله نوربرت میگشت و در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود با خودش میگفت که یعنی کاره کی میتونه باشه هر کسی باشه باید زجر بکشه و در حالی که در دلش به همه فحش میداد در باز میشود...

صورتش با ماسک پوشیده شده بود و به رجینا علامت داد که میخوام جوراب رو از دهانت در بیارم اگه جیغ نزنی ممکنه زنده بمونی...

رجینا در حالی که عصبی بود گفت کی هستی و اینجا چیکار میکنی.نوربرت کجاست؟! بلایی که سرش نیاوردی؟

مرد: جوابه سواله اول رو بعدا میگیری...ولی سوال دوم خیلی واضحه من اینجام تا بکشمت

رجینا در حالی که میلرزید پرسید :چرا میخوای منو بکشی؟

مرد:شاید واسه اینکه یه قاتله سریالی هستی...نظره خودت چیه؟

رجینا: قاتله سریالی؟! زده به سرت؟ من فقط یه دختر سادم که توی مخابرات کار میکنم تو باید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته باشی...

مرد:عزیزم من کلی سر نخ دارم...من دی  ان ای قربانیاتو که روی وسایلی که ازشون دزدیده بودی پیدا و بررسی کردم...

رجینا در حالی که شک شده بود و گریه میکرد گفت : قبله اینکه منو بکشی فقط بگو نوربرت کجاس؟

مرد:تو هیچ وقت نمیفهمی که چه بلایی سرش میاد.

ِAmir Sinaki
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر


رجینا هیجان زده بود نه تنها برای اینکه برای مدت طولانی با کسی رابطه نداشته .بلکه برای اینکه امکان داشت او قربانی بعدی باشد.این کار رو برای مدت طولانی انجام میداد.او زیبا بود و به همین دلیل بود که فریب دادنه احمقا برایش آسان بود.درسته رجینا قاتله سریالی بود.

نوربرت را در اسکایپ دیده بود.سن حدودا طرفای 22 سال و توی یک شرکت نرم افزاری کار میکرد.او هیچ وقت دنبال افراد معروف نمیرفت به خاطر اینکه باعث جلب توجه رسانه و پلیس میشد و به عنوان یک قاتل سریالی معتقد بود که هیچ وقت نباید سرنخی از خود به جا بگزارد.

نوربرت اصرار داشت که برای اولین بار باید به یک محل زیبا رفت چون معتقد بود قرار اول توی خاطر آدم میمونه ولی رجینا او را متقاعد کرد که به یک رستورانه محلی بروند و بهش گفت این فقط قراره اولمونه اگه رابطمون جواب نده چی؟...اگه همه چی توی چند ماه اول خوب پیشرفت بعدش کلی وقت داریم که به هر جایی که میخوایم بریم.

نوربرت توی محلی که با هم قرار گذاشته بودن به رجینا ملحق شد .به چشم نوربرت رجینا زیبا و جذاب بود و پیشه خودش فکر میکرد که دختری نجیب برای خودش دستو پا کرده...

رجینا هیچ وقت بیشتر از 2 هفته برای کشتن قربانی صبر نمیکرد ولی تاحالا 2 ماه از آشنای با نوربرت میگذشت و او قادر به تصمیم گیری برای مکان و زمانی که او را به قتل برساند نبود.

رجینا:نوربرت پسر خوب و نجیبیه و هیچ وقت اشتباهی نکرده...برای به اینجا رسیدن کلی تلاش کرده...چی به سر مادرش میاد اگه من بکشمش...

رجینا:درست نیست...من ازش خوشم میاد.این اشتباهه...من باید از اینجا برم...باید برم و پشت سرم را هم نگاه نکنم.اگه نتونم بکشمش باید برم.من نباید با کسی رابطه ی طولانی داشته باشم من یک قاتل سریالی هستم و او یک قدیسه.

ِAmir Sinaki
۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۲ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر


Without you I count the hours

With you the seconds stand still

They aren't worth it

ِAmir Sinaki
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۵۶ موافقین ۲ مخالفین ۰


شاو درحالی که سرش به شدت درد میکرد از خواب بیدار شد و خودش را در بیمارستان دید ...بازرس پارکر را دید که کنار تختش نشسته است .سعی کرد دستش را تکان دهد در حالی که دستانش سنگین شده بودند نگاهی کرد و دید که جفت دستانش به تخت بیمارستان بسته شده است...

شاو:پارکر...اینا چیه؟چرا به دستام دست بند زدی؟

پارکر:متاسفم شاو شما تحت بازداشت هستی به جرم قتل آقای واکر...

شاو:چی؟! شوخی میکنی؟ اگه بهم مشکوکی واسه این که چرا آن ساعت در محل حادثه بودم میتونم برات توضیح بدم...

پارکر:نه شاو...ما بهت مشکوک نیستیم...بلکه ما مدرکی علیه تو داریم که قاتل بودنت را اثبات میکند...

شاو:کافیه دیگه بازرس..حتما اشتباهی شده...اول از همه دست بندهارو باز کن...!

پارکر:متاسفم شاو نمیتونم این کار رو بکنم.من میدونم تو شخصا نمیتونی باور کنی که خودت مسئول این قتل ها هستی...ولی ما مدرکه محکمی داریم ...

شاو:کدوم مدرک ؟!

بازرس پارکر موبایلش را از جیبش دراورد و به شاو داد و گفت خودت میتونی ببینی...

فیلم ازیک دوربین مداربسته بود از خانه ی آقای واکر ...دوربین نشان میداد که نگهبان نزدیک به درب اصلی نشسته است.بعد چند ثانیه نگهبان در را باز میکند و مامور پلیس رویش میپرد و او را به قتل میرساند.مامور پلیس بلند میشود و به سمت دوربین برمیگردد...شاو از چیزی که میدید به لرزه افتاده بود...مردی که در لباس پلیس بود.کسی که نگهبان را کشت.قاتلی که شاو همه این روز ها دنبالش بود کسی نبود جز خوده کاراگاه شاو...

بعد ها معلوم شد که شاو از بیماری چندین شخصیتی رنج میبرده است و قتل هایی که در خواب میدیده است همان همزاده خودش بوده..شاو هیچ سرنخی نداشت که قتل را به او وصل کند.در واقع  ازهمزادش یا چند شخصیتی بودنش اطلاعی نداشت ولی بعد سال ها کار به عنوان کاراگاه و حل پرونده های پیچیده این بیماری گریبان گیرش شده بود...شاو قسمتی از تیم امنیتی بود که قفل رمز دار را برای آقای واکر تنظیم کرده بود و دلیل اطلاع داشتن از رمز درب شیشه ای همین بود...

 پزشکان برای پیدا کردن علت قتل ها برسی و تحقیق کردند ولی تنها چیزی که قادر به درک کردن بودند این بود که همزاد آقای شاو تصمیم به چالش کشیدنش را داشته و به همین علت بوده که در هر صحنه قتل علامت های ایکس و ایگرگ را  به عنوان مدرک جا میگذاشته...کاراگاه شاو فقط با وحم و خیال خودش درگیر بوده .شخصه دیگری در کار نبوده که برای گیر انداختنش تعقیبش کند...دوربین مداربسته نشان داد که شاو به فضای خالی شلیک کرده است و هیچ کسی نبوده که با میله آهنی یا هر چیز دیگری به سر شاو ضربه وارد کند و عدم استراحت و بی خوابی طولانی مدت باعث تاری چشم شاو و از حال رفتنش شده بود تنها تخیلاتش باعث شده بود که فکر کند کسی به او ضربه زده است...

پایان 

ِAmir Sinaki
۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر