Bedroom
جولیا:مامان...مامان
مادر:چی شده عزیزم ؟
جولیا با چشم هایی وحشت زده به مادر نگاه میکرد و بدیهی بود که از ترس حتی یک دقیقه هم نخوابیده است.چشم های بزرگ و قرمز جولیا از ترسی حرف میزد که ذهن مادرش هیچوقت قادر به فهمیدنش نبود دو شب بود که از ترس نخوابیده بود و عوض کردن خانه هم نظره خوبی برای بیخوابی های جولیا نبود.
جولیا جیغ کشید و گفت : یک جیزی زیر تخته.
مادرش وقتی صدایش را شنید با خودش گفت: دوباره نه...وقتی برگشت تا شوهرش را صدا کند کسی کنارش نبود و با خودش فکر میکند که احتمالا به دستشویی رفته.از تخت بلند شد و به طرف اتاق خواب رفت
مادر : عزیزم چیزی زیر تخت نیست
جولیا:نه. من میدونم یک چیزی زیر تختمه
مادر: باشه . اگه من زیر تختو نگاه کردم و چیزی نبود قول میدی بخوابی؟
جولیا: شاید...
مادر:باشه بزار چراغ قوه بیارم
از اتاق بیرون رفت و همسرش را صدا زد ولی کسی جواب نداد
جولیا : مامان!!
به اتاق برگشت و گفت : بله عزیزم؟
جولیا:پدر زیره تخته مادر
مادر: چی؟!
جولیا:پدر به زیره تخت رفت حتما آن زیر دراز کشیده
در حالی که تعجب کرده بود زانو زد تا زیره تخت را برسی کند...یک چیزی زیره تخت برق میزد دستش را دراز کرد تا آنرا بیرون بیاورد ولی دستش نرسید ولی بوی بدش را حس میکرد سرش را بالا آورد و به جولیا گفت : چیزی زیره تخت انداختی؟
جولیا با صدایی آرام و خجالت زده گفت : شکلات
مادر : پدرت کجاست جولیا؟
جولیا : پدر هنوز زیره تخته...
به زیره تخت رفت و در سمت چپ چراق قوه را دید که در آن گوشه افتاده است به داخله تخت خزید ولی قبل از اینکه بتواند چراق را روشن کند. کسی یا چیزی دستش را گرفت. در حالی که جیغ میزد چیزی گردنش را گرفت و صدایش را قطع کرد...بعد از چند ثانیه بدنش از حرکت متوقف شد.
جولیا به لبه تخت آمد و آنرا در کنج دیوار در زیره تخت دید...جولیا لبخندی زد و پرسید
"هنوز گرسنه ای ؟ "