Her
زندگی برای من تغییر کرده بود و من هرگز متوجه نشده بودم. نور مهتاب به داخل کارگاه میتابید.شام با نور شمع تبدیل به جلسه کاری میشد. تماس های کوتاه و شیرین او زمان را به ساعت های طولانی مبدل میکرد. بازگشت ها به خانه معمولی بود هدیه ها دیگر اولویت نداشت و بعد از این همه مدت خرج کردن 5 دلار برای روز ولنتاین بی معنی بود.
به طور کلی دیگه نه خبری از اشتیاق به کار بود نه برنامه ای برای آینده. وقتی او سعی میکرد احساسش را بیان کند من همیشه یک پاسخ از پیش تعیین شده داشتم و او را برای مدتی ساکت میکردم.
اخیرا من یک سفر کاری به مدت یک هفته داشتم و در آنجا وظیفه مهمی داشتم...من حتی 5 دقیقه برای صحبت کردن با خوانوادم که برای دیدن من کیلومترها راه آمده بودند وقت نداشتم و این کار برای او تازگی نداشت چون بار ها و بار ها تکرار شده بود.
عصر شد و ساعته رفتن و او در حالتی که لبخند بر لب داشت ساک های من را آمده کرده بود و جلوی در ایستاده بود.
ساعت 3 بود که به محل رسیدم. و میخواستم بیانیه ای را تمرین کنم قبل از این که مدیر ارشد را ملاقات کنم.مطمعا بودم که مدارک را برایم در کیفم گذاشته است ولی وقتی در کیفم را باز کردم فایل ها آنجا نبود و من از شدت عصبانیت هر چیزی که در کیف بود را به زمین پرت کردم...
اینجاست...پیدا شد.نفسه عمیقی کشیدم و با خودم گفتم میدانستم هیچوقت یادش نمیرود...
فایل را باز کردم و نامه ای صورتی رنگ را دیدم چیزی شبیه به نامه هایی که قبل از ازدواج برای هم مینوشتیم...آن روز ها عشق ها در اینترنت ساخته نمیشد
نامه را باز کردم عکسی خوانوادگی با همسرم در حالی که لبخند میزدیم همراه با یک کارت پستال و چند قلب کوچک که روی آن نوشته شده بود " دلم برایت تنگ شده"
وقتی از سفر برگشتم برای همسرم گوشواره ای از الماس خریدم...فقط برای او.ولی در حالی که از پله های فرودگاه پایین میامدم پدرم را دیدم با لباسی مشکی و چشمانی پر از اشک...