Again
نیمه شبی در تابستان بود. و من در اتاقم مشغول به خیاطی بودم.ژاکت بافتن یکی از کار های مورد علاقم بود گرچه بعد از بافتن به خاطره دردی که در انگشتام حس میشد نمیتوانستم تکانشان دهم...من باید این کار را برای چند سال کنار میگذاشتم ولی آسان نبود.من از بچگی بافتنی میبافتم ولی بعد از ازدواج نباید دیگر اینکار را میکردم...بعد از ازدواج من در کنار یک خانواده ثروتمند شهری زندگی میکردم که ژاکت بافتن چیزی به جز اتلاف وقت برایشان نبود و من از این بابت خوشحال نبودم ولی رویای یک عمارت بزرگ چشمانم را گرفته بود و من باید بعضی از کار های محبوبم را از دست میدادم ماننده دیدن غرفه ها در پیاده رو یا دیدن فیلم در سینما و حتی باید لبخندم را پنهان میکردم. به هرحال من در آن نیمه شب زندگیه اولیم را گم کردم.
در کودکی جهان چیزی برای من نداشت و در سن سیزده سالگی تحرک و هیجان را در بدنم احساس میکردم و این حس تا یک سال بعد از ازدواج ادامه داشت ولی بعد از آن مدت کاملا رباتیک بود.من باید کاری را میکردم که همسرم میگفت.هیچ حقی نداشتم در زمانی که میخواهم به دیدنش بروم.حتی لباس هایم را زمانی باید در میاوردم که او میگفت و اهمیتی نداشت که من چی میخواهم.
زنگ به صدا در آمد و من میدانستم که همسرم است.آن روز ها در دفتر سرش بسیار شلوغ بود به همین خاطر دیر به خانه برمیگشت.من به دیدنش نرفتم که آب یا قهوه ای برایش ببرم.به داخل اتاق آمد و چمدانش را روی مبل پرت کرد و به روی تخت آمد و باری دیگرتوسط همسرم به من تجاوز شد