Crime Wave

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

Imitation Game


هنری مردی را دید در کت شلواری سیاه با قدی کوتاه و نسبتا چاق با سیبیلی نازک وقطعا از خارج شهر...در حالی که راه میرفت با موبایلش صحبت میکرد. صورتی چاق و معمولی داشت با خط و خال در چانه و عینکی ضخیم و به اجناسی که برای فروش بود نگاه میکرد.

هنری میتوانست در نگاه اول تشخیص دهد که چه کسی در اجناس سفالی و هنری با تجربه است و یا بقیه که فقط به دنبال چیزی زیبا بودن بدون هیچ علمی از هنر و این مرد مشخص بود که هیچ زمینه ای در سفال گری یا هنری نظیر آن نداشته است.

زمان سختی بود و برای تهیه کمی برنج نیاز بود تمام وقت کار کند. مرد به مجسمه های که برای فروش بود نگاه کرد.دو مجسمه شیطانی که حتی شاخ هایش اندازه یکدیگر نبودند

هنری آهی کشید چون برای به فروش رفتن این دو مجسمه به معجزه نیاز داشت ولی پیشه خودش فکرمیکرد این مرد میتواند طعمه ی خوبی برای بدست آوردن کمی پول باشد.

مرد موبایلش را در جیبش گذاشت و به سمت چادر های سفال فروشی رفت. خم و راست شد و چندتا از مجسمه های سفالی که سفالگران دیگر به نمایش گذاشته بودن برسی کرد در حالی که انگار در سفالگری تخصص دارد طوری که آنها را با دست لمس و ضربه میزد و سرش را به نشانه نارضایتی تکان میداد...

مرد از مسیری خاکی میامد در حالی که سرش مدام به اطراف در گردش بود.هنری میدانست که مرد به دنبال چی میگردد.یک مجسمه رنگی کوچک که در خانه اش آن را به نمایش بگذارد.نه این که مرد ثروتمند باشد بلکه احتمالا خانه ای با دو اتاق جایی در شهری بزرگ...احتمالا زنش او را مجبور به خرید این مجسمه های روستایی کرده است تا در خانه به نمایش بگذارد یک چیزی ماننده افسون خوشبختی...زن های شهری دیوانند.

ناگهان مرد هنری را صدا زد و هنری در حالی که هیجان زده بود جواب داد . بله قربان؟

مرد لبخندی زد و به پیتر گفت آرام باش...همسر من همیشه میخواد که مجسمه های خاکی در خانه نگه دارد.میخواستم بدانم امکان دارد یکی از این دو مجسمه ولی سالمش را به من بدهید؟ بیشتر هم پول خواستید میدهم.

هنری چیزی که میشنوید را باور نمیکرد.فروش رفتن ماسک ها با یک مبلغی بیشتر.ولی یکی سالمشو ؟! اونا حتی توسط خودش ساخته نشده بود بلکه توسط دخترش حدوده یک ماه ساخته شده بود . لبه نداشت زدگی و رنگ پریدگی داشت و با یک ضربه میشد آنها را به هزار تکه تبدیل کرد.

هنری:قربان شما میتوانید اینها را با قیمتی مناسب تر بردارید...

مرد سرش را تکان داد و ماسک ها را برداشت و در اولین باری بود که آنها را از نزدیک میدید.هنری امیدوار بود که قسمت شکسته را نبیند و ظاهرا که متوجه چیزی نشده بود. مرد کیف پولش را دراورد و پول آنها را پرداخت کرد

هنری که هیجان زده شد با لبخندی شیطانی پول را به سرعت گرفت و ماسک ها را با دقت کادو پیچ کرد و به مرد داد...

دیگر سفالگرانی که  نگاه میکردند بهت زده بودند که شاهده همچین کلاه برداری در روزه روشن بودند

هنری خوشحالی خودش را مخفی کرد ولی در دلش از خوشحالی بیقرار بود. 3 ساعت به ساعتی که معمولا به خانه برمیگشت مانده بود ولی امروز برایش افسانه ای بود.باقی مانده ی سفال ها را جمع کرد و آنها را به روی دوشش انداخت و از جاده ای که به خانه اش میرسید رفت.

مردی که کت شلوار بر تن داشت سرعت خودش را ییشتر کرد و پشت یک درخت انجیر پنهان شد و مطمئنا شد که کسی دنبالش نکرده باشد با کار باور نکردنی که انجام داده بود...تلفنش را دراورد و به همان شخصی تماس گرفت که چندی پیش صحبت کرده بود.

مرد:فرانک هستم قربان

سلام فرانک موفق شدی؟

فرانک: بله قربان پیداشون کردن. سفر موفقیت آمیز بود.

مرد آرام شد و نفسی عمیق کشید و گفت : نمیتوانم باور کنم...لبه یه آنها شکسته است؟

فرانک : بله قربان  همان طوری که گفته بودید . آنها توسط یک سفالگر به فروش گذاشته شده بود و هیچ اطلاعی از ارزش قیمتی این اثار نداشت. یک مرد ساده ی روستایی بیشتر نبود.

تو یک نابغه ای فرانک...ارزشه آنها 700 میلیون دلاره..به زودی میبینمت فرانک

فرانک : بله قربان با اتوبوس بعدی خودم را میرسانم .

فرانک یک بار دیگر کاغذی که دور آنها پیچیده شده بود را باز کرد و به آنها نگاه کرد و داشت برمیگشت به خانه در حالی که قرار بود یک مرد ثروتمند شود...لبخندی زد و به راهش ادامه داد.

پایان



نوشته شده توسط ِAmir Sinaki
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
Crime Wave
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۴/۱۲/۲۸
    Her
پیوندهای روزانه

Imitation Game

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ


هنری مردی را دید در کت شلواری سیاه با قدی کوتاه و نسبتا چاق با سیبیلی نازک وقطعا از خارج شهر...در حالی که راه میرفت با موبایلش صحبت میکرد. صورتی چاق و معمولی داشت با خط و خال در چانه و عینکی ضخیم و به اجناسی که برای فروش بود نگاه میکرد.

هنری میتوانست در نگاه اول تشخیص دهد که چه کسی در اجناس سفالی و هنری با تجربه است و یا بقیه که فقط به دنبال چیزی زیبا بودن بدون هیچ علمی از هنر و این مرد مشخص بود که هیچ زمینه ای در سفال گری یا هنری نظیر آن نداشته است.

زمان سختی بود و برای تهیه کمی برنج نیاز بود تمام وقت کار کند. مرد به مجسمه های که برای فروش بود نگاه کرد.دو مجسمه شیطانی که حتی شاخ هایش اندازه یکدیگر نبودند

هنری آهی کشید چون برای به فروش رفتن این دو مجسمه به معجزه نیاز داشت ولی پیشه خودش فکرمیکرد این مرد میتواند طعمه ی خوبی برای بدست آوردن کمی پول باشد.

مرد موبایلش را در جیبش گذاشت و به سمت چادر های سفال فروشی رفت. خم و راست شد و چندتا از مجسمه های سفالی که سفالگران دیگر به نمایش گذاشته بودن برسی کرد در حالی که انگار در سفالگری تخصص دارد طوری که آنها را با دست لمس و ضربه میزد و سرش را به نشانه نارضایتی تکان میداد...

مرد از مسیری خاکی میامد در حالی که سرش مدام به اطراف در گردش بود.هنری میدانست که مرد به دنبال چی میگردد.یک مجسمه رنگی کوچک که در خانه اش آن را به نمایش بگذارد.نه این که مرد ثروتمند باشد بلکه احتمالا خانه ای با دو اتاق جایی در شهری بزرگ...احتمالا زنش او را مجبور به خرید این مجسمه های روستایی کرده است تا در خانه به نمایش بگذارد یک چیزی ماننده افسون خوشبختی...زن های شهری دیوانند.

ناگهان مرد هنری را صدا زد و هنری در حالی که هیجان زده بود جواب داد . بله قربان؟

مرد لبخندی زد و به پیتر گفت آرام باش...همسر من همیشه میخواد که مجسمه های خاکی در خانه نگه دارد.میخواستم بدانم امکان دارد یکی از این دو مجسمه ولی سالمش را به من بدهید؟ بیشتر هم پول خواستید میدهم.

هنری چیزی که میشنوید را باور نمیکرد.فروش رفتن ماسک ها با یک مبلغی بیشتر.ولی یکی سالمشو ؟! اونا حتی توسط خودش ساخته نشده بود بلکه توسط دخترش حدوده یک ماه ساخته شده بود . لبه نداشت زدگی و رنگ پریدگی داشت و با یک ضربه میشد آنها را به هزار تکه تبدیل کرد.

هنری:قربان شما میتوانید اینها را با قیمتی مناسب تر بردارید...

مرد سرش را تکان داد و ماسک ها را برداشت و در اولین باری بود که آنها را از نزدیک میدید.هنری امیدوار بود که قسمت شکسته را نبیند و ظاهرا که متوجه چیزی نشده بود. مرد کیف پولش را دراورد و پول آنها را پرداخت کرد

هنری که هیجان زده شد با لبخندی شیطانی پول را به سرعت گرفت و ماسک ها را با دقت کادو پیچ کرد و به مرد داد...

دیگر سفالگرانی که  نگاه میکردند بهت زده بودند که شاهده همچین کلاه برداری در روزه روشن بودند

هنری خوشحالی خودش را مخفی کرد ولی در دلش از خوشحالی بیقرار بود. 3 ساعت به ساعتی که معمولا به خانه برمیگشت مانده بود ولی امروز برایش افسانه ای بود.باقی مانده ی سفال ها را جمع کرد و آنها را به روی دوشش انداخت و از جاده ای که به خانه اش میرسید رفت.

مردی که کت شلوار بر تن داشت سرعت خودش را ییشتر کرد و پشت یک درخت انجیر پنهان شد و مطمئنا شد که کسی دنبالش نکرده باشد با کار باور نکردنی که انجام داده بود...تلفنش را دراورد و به همان شخصی تماس گرفت که چندی پیش صحبت کرده بود.

مرد:فرانک هستم قربان

سلام فرانک موفق شدی؟

فرانک: بله قربان پیداشون کردن. سفر موفقیت آمیز بود.

مرد آرام شد و نفسی عمیق کشید و گفت : نمیتوانم باور کنم...لبه یه آنها شکسته است؟

فرانک : بله قربان  همان طوری که گفته بودید . آنها توسط یک سفالگر به فروش گذاشته شده بود و هیچ اطلاعی از ارزش قیمتی این اثار نداشت. یک مرد ساده ی روستایی بیشتر نبود.

تو یک نابغه ای فرانک...ارزشه آنها 700 میلیون دلاره..به زودی میبینمت فرانک

فرانک : بله قربان با اتوبوس بعدی خودم را میرسانم .

فرانک یک بار دیگر کاغذی که دور آنها پیچیده شده بود را باز کرد و به آنها نگاه کرد و داشت برمیگشت به خانه در حالی که قرار بود یک مرد ثروتمند شود...لبخندی زد و به راهش ادامه داد.

پایان

۹۴/۱۲/۲۲ موافقین ۲ مخالفین ۰
ِAmir Sinaki

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی