Regina-Episode 2
نوربرت برای دیدن فیلم به خانه رجینا رفته بود .رجینا:این شنبه عروسی یکی از دوستام دعوت شدم.(بهانه ای برای رفتن)
نوربرت مشتاقانه پرسید که کی برمیگردی؟
رجینا:به پایتخت میروم و حدودا یک هفته طول میکشد.
نوربرت ىر حالی که غمگین بود گفت ...یک هفته بدون تو چطوری تحمل کنم...
آنها شراب و شام تهیه کردن و تصمیم گرفتند که شب را درآپارتمانه رجینا سپری کنند...
رجینا در حالی که نوربرت خواب بود و اشک میریخت با خودش فکر میکرد که این جدایی چقدر سخت است...پیشانی نوربرت را بوسید و به خواب رفت.
رجینا:چرا نمیتونم حرکت کنم؟خواب میبینم؟ چرا نمیتونم حرف بزنم..
رجینا در حالی که کل بدنش بسته شده بود و نمیتوانست جیغ بزند در اتاق به دنباله نوربرت میگشت و در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود با خودش میگفت که یعنی کاره کی میتونه باشه هر کسی باشه باید زجر بکشه و در حالی که در دلش به همه فحش میداد در باز میشود...
صورتش با ماسک پوشیده شده بود و به رجینا علامت داد که میخوام جوراب رو از دهانت در بیارم اگه جیغ نزنی ممکنه زنده بمونی...
رجینا در حالی که عصبی بود گفت کی هستی و اینجا چیکار میکنی.نوربرت کجاست؟! بلایی که سرش نیاوردی؟
مرد: جوابه سواله اول رو بعدا میگیری...ولی سوال دوم خیلی واضحه من اینجام تا بکشمت
رجینا در حالی که میلرزید پرسید :چرا میخوای منو بکشی؟
مرد:شاید واسه اینکه یه قاتله سریالی هستی...نظره خودت چیه؟
رجینا: قاتله سریالی؟! زده به سرت؟ من فقط یه دختر سادم که توی مخابرات کار میکنم تو باید منو با یکی دیگه اشتباه گرفته باشی...
مرد:عزیزم من کلی سر نخ دارم...من دی ان ای قربانیاتو که روی وسایلی که ازشون دزدیده بودی پیدا و بررسی کردم...
رجینا در حالی که شک شده بود و گریه میکرد گفت : قبله اینکه منو بکشی فقط بگو نوربرت کجاس؟
مرد:تو هیچ وقت نمیفهمی که چه بلایی سرش میاد.