شاو به ویلا رسید و به ساعت نگاه کرد...15 دقیقه وقت داشت تا قاتل برسد شتاب زده به سمت درب بیرونی رفت و آنرا باز کرد و نگهبان را در حالی که به قتل رسیده بود پیدا کرد ..سپس به خودش گفت قاتل باید داخل باشه...شاو به سرعت به سمت درب اصلی رفت ولی در قفل بود سعی کرد که رمز در را به یاد بیاورد ولی وقت تلف کردنی بیش نبود..پیش خود گفت اگه رمز را چند مرتبه اشتباه وارد کنم زنگ خطر به صدا در می آید و پلیس از این ماجرا با خبر میشود وشاید باعث ترس قاتل و فرار او به بیرون شود و فرستی برای دستگیری قاتل باشد و از طرفی زندگی آقای واکرهم نجات پیدا میکند.
ولی یک لحظه صبرکن...به بازرس وقتی رسید و پرسید این ساعت شب جلوی منزل آقای واکر چیکار میکردم باید چی بگم...نمیتونم بگم بر اساس خوابی که دیدم اومدم اینجا با عقل جور در نمیاد .شاید بتونم بگم یک تماس نا شناس داشتم وباعث شد که اینجارو چک کنم...این بهتر به نظر میرسه..ولی چرا اول به پلیس زنگ نزده؟!
فکر های زیادی به عنوان یک کاراگاه به ذهن شاو میرسد که وقتی پلیس برسد چه خواهد شد..ولی وقت برای فکر کردن نبود ..نگاهی به ساعت میکند..ساعت 4:20 صبح بود فقط چند دقیقه وقت باقی مانده بود او تصمیم گرفت بعدا نگران بازجویی باشد نزدیک در شد و اعداد را فشار داد ..به طور باور نکردنی رمز درست بود و در باز شد.
شاو به سرعت به سمت اتاق خواب رفت و در را باز کرد و آقای واکر را در حالی که در خون خودش غرق شده بود پیدا میکند.شاو شروع به گشتن اتاق میکند وکسی را پیدا نمیکند به سالن نشیمن میرود و چراغ ها را روشن میکند و شخصی را میبیند که سعی میکند از در خارج شود.
شاو تفنگش را بیرون کشید و فریاد زد.پلیس همان جایی که هستی وایسا..مجبورم نکن که بهت شلیک کنم.ولی او بدون توجه به شاو در را باز کرد و اقدام به فرار کرد .شاو به پای سمت چپ او شلیک میکند ولی گلوله به طور کامل به او اصابت نمیکند و فقط زیر زانوی او را خراش میدهد...قاتل در حالی که پایش لق میزند ولی هنوز میدود از در خارج میشود و شاو به دنبال او میرود.
شاو به تیراندازی ادامه میدهد ولی هیچ کدام برخورد نمیکند و به دویدن ادامه میدهد .شاو در همین حال با بازرس پارکر تماس میگیرد و وضعیت را برایش توضیح میدهد(البته بدون قسمت رویا ها )و تقاضای کمک میکند.
پارکر: به تعقیب کردن او ادامه بده من و بقیه تا 10 دقیقه دیگه بهت میرسیم...شاو به ساعتش نگاه میکند و ساعت 4:45 صبح بود و نزدیک به طلوع خورشید بود..ناگهان احساس میکند که یک جسم سخت به سر او برخورد کرده است .سرش را برمی گرداند و متوجه شد که کسی او را با میله ای آهنی زده است...نمیتونست تشخیص دهد که چه کسی او را زده است چشمانش تار شد و شاو ناخودآگاه به زمین می افتد.